در داستان «مهپاره» اما قضيه برعکس است. «آنانگاراکا» دوشيزۀ گلچهر عاشقوشي است که در کاخي ميان جنگل، تنها زندگي ميکند. بسا کسا که وي را خواستگار بودهاند و از چهار سوي جهان به سويش آيند. گرچه از آنان به شيوهاي شکوهمند پذيرايي ميکنند ، اما خود نيمنگاهي بر آنان نميافکند.
رسم بر اين است که هر روز، يکي از دلباختگانش معمايي از او بپرسد. اگر شهزاده نتواند آن معما را پاسخ گويد، از آن خواستگار ميگردد. و اگر پاسخ گويد، آن خواستگار بايد در سلک خدمتکاران و چاکران درگاه شهزاده در آيد.
شهزاده اما تا کنون هرگز در پاسخ معمايي در نمانده است. از اين خواستگاران گروهي را به ديارشان بازپس فرستاده و برخي را نيز به چاکري و بندگي، در دربار خود، نگاه داشته است و هر روز، زيبايي آسماني و دست نيافتني خود را به رخ ايشان ميکشد و روزگارشان را تيره ميکند. . .
در داستانهاي بههم پيوستۀ کتاب «مهپاره»، به ترجمۀ «صادق چوبک»، حکايت دلدادگي «سورياکانتا» پادشاه جوان را به «شهزاده» ميخوانيم، و همراه با دوست قديم و همراهش «راساکوشا»، معماهاي پيچيدهاي که او در بيست شب براي دختر جوان طرح ميکند را ميشنويم.
0 نظرات:
ارسال یک نظر