آنچه مرا به رفتن از اينجا و زندگي در يک کشور دور و بيگانه تشويق و
ترغيب ميکرد، ميل به ديدن چيزهاي تازه و لمس کردن زندگيها، شاديها و
لذات رنگينتري نبود. آنروزها من در غاري زندگي ميکردم که در ظلمت آن، راه فرار بهطرف روشنايي را گم کرده بودم. در روح من هيچ چيز جز تاريکي و سرگرداني مطلق حکومت نميکرد و وقتي دستهايم را دراز ميکردم، هيچچيز که دستهايم را پر کند و عطش جستجو را در روحم فرو نشاند، در اطرافم وجود نداشت.
فشار زندگي، فشار محيط، و فشار زنجيرهايي که بهدست و پايم بسته بود و من با همۀ نيرويم براي ايستادگي در مقابل آنها تلاش ميکردم، خسته و پريشانم کرده بود.





















0 نظرات:
ارسال یک نظر